همسفر

چو زین بگذری مردم آمد پدیدسرش راست بر شد چو سرو بلندپذیرنده​ی هوش و رای و خردز راه خرد بنگری اندکیمگر مردمی خیره خوانی همیترا از دو گیتی برآورده​اندنخستین فطرت پسین شمارشنیدم ز دانا دگرگونه زیننگه کن سرانجام خود را ببینبه رنج اندر آری تنت را رواستچو خواهی که یابی ز هر بد رهانگه کن بدین گنبد تیزگردنه گشت زمانه بفرسایدشنه از جنبش آرام گیرد همیازو دان فزونی ازو هم شمارشد این بندها را سراسر کلیدبه گفتار خوب و خرد کاربندمر او را دد و دام فرمان بردکه مردم به معنی چه باشد یکیجز این را نشانی ندانی همیبه چندین میانچی بپرورده​اندتویی خویشتن را به بازی مدارچه دانیم راز جهان آفرینچو کاری بیابی ازین به گزینکه خود رنج بردن به دانش سزاستسر اندر نیاری به دام بلاکه درمان ازویست و زویست دردنه آن رنج و تیمار بگزایدشنه چون ما تباهی پذیرد همیبد و نیک نزدیک او آشکار